loading...
کلبه ی تنهایی
سهیل قربانی بازدید : 212 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (1)

امروز با تمام دنیا قهرم!

اما...

اگر تو صدایم کنی بر میگردم

با همان حماقت و سادگی ام میگویم:

 

جانم...

سهیل قربانی بازدید : 25 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

موخته ام که خداعشق است

وعشق تنهاخداست

آموخته ام که وقتی ناامیدمی شوم

خداباتمام عظمتش

 عاشقانه انتظارمی کشد دوباره به رحمت او امیدوارشوم

آموخته ام اگرتاکنون به آنچه خواستم نرسیدم

خدابرایم بهترش رادرنظرگرفته

آموخته ام که زندگی دشواراست

ولی من ازاوسخت ترم...

سهیل قربانی بازدید : 155 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

برام خیلی عجیبه ...

برام خیلی عجیبه آخه چرا وقتی یه نفر بفهمه طرفش دوستش داره شرو میکنه به اذیت کردنش!!!

برام عجیبه چرا بعضیا فقط دوستدارن طرف مقابلشونو اذیت کنن !!!

چرا هرچی بخوان میگن بعدشم طرف مقابلشونو مقصر میکنن!!!?

چرا کلا رفتاراشون عوض میشه؟؟؟؟؟؟.......

از این همه بحثو کل کل خسته نمیشن؟!!!!!!!!!

آخه این رابطه ها که به جایی نمیرسه..................

 

سهیل قربانی بازدید : 186 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

شب را سپری می کنم تا در گذر لحظه هایم،

نگاهم بر زیبایی نگاهت خیره گردد و من باشم و چشمان تو و اشتیاق عشق

از حصار افکار پریشانم می گریزم و می روم،

تا به روزی که دستهایمان به هم آغوشی هم برسند

تا به روزی که به بها و بهانه عشق،

تنمان کنار هم آرام گیرند

می روم تا در پی من گامهایم،

آرزوی با تو بودن را به تصویر بکشند.

سهیل قربانی بازدید : 27 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

آشناهای غریب همیشه زیادند

آشناهایی که میایند و میروند

آشناهایی که برای ما آشنایند

ولی ما برای آنها...

نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود

که همه روزی

آشنای غریب میشوند

یکی هست ولی نیست

یکی نیست ولی هست

یکی میگوید هستم ولی نیست

یکی میگوید نیستم ولی هست

و در پایان همه بودنها و نبودنها

تازه متوجه میشوی

که:
یکی بود هیشکی نبود

این است دردی که درمانش را نمیدانند

و ما هم نمیدانیم

که آن یکی که هست کیست

و آن هیچکس کجاست

کاش میشد یافت

کاش میشد شکستنی نبود

کاش میشد زیر بار این همه بودن و نبودن

خرد نشد.....

سهیل قربانی بازدید : 23 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

وقتی می گویم : دیگر به سراغم نیا !

فکر نکن که فراموشت کرده ام ….

یا دیگر دوستت ندارم !

نه ….

من فقط فهمیدم :

وقتی دلت با من نیست ؛

بودنت مشکلی را حل نمی کند ،

تنها دلتنگترم میکند … !

 

تو مقصری، اگر من دیگر " منِ سابق " نیستم

پـس من را به "مـن" نبودن محکوم نکن !

من همـانم .. همان دختر  مهربون و صبور . پر از محبت ..

یـادت نمی آید؟

من همانـم

حتی اگر این روزها بویِ بی تفاوتی بدهم ...
سهیل قربانی بازدید : 61 چهارشنبه 08 آبان 1392 نظرات (0)

خفته بودیم و شعاع آفتاب

بر سراپامان به نرمی می خزید

روی کاشی های ایوان، دست نور

سایه هامان را شتابان می کشید

موج رنگین افق پایان نداشت

آسمان از عطر روز آکنده بود

گرد ما گویی حریر ابرها

پرده ای نیلوفری افکنده بود

(دوستت دارم) خموش و خسته جان

بازهم لغزید بر لب های من

لیک گویی در سکوت نیمروز

گم شد از بی حاصلی آوای من

ناله کردم: آفتاب.....ای آفتاب

بر گل خشکیده ای دیگر متاب

تشنه لب بودیم و او ما را فریفت

در کویر زندگانی چون سراب

در خطوط چهره اش ناگه خزید

سایه های حسرت پنهان او

چنگ زد خورشید بر گیسوی من

آسمان لغزید در چشمان من

آه...کاش آن لحظه پایانی نداشت

در غم هم محو و رسوا می شدیم

کاش با خورشید می آمیختیم

کاش همرنگ افق ها می شدیم

سهیل قربانی بازدید : 47 چهارشنبه 08 آبان 1392 نظرات (0)

وزی صحبت از پیری بود. نورالدین جهانگیر، چهارمین پادشاه گورکانی، هندی، فی البداهه گفت: چرا خم گشته می گردند پیران جهان دیده؟ نورجهان فوری گفت: به زیر خاک می جویند ایام جوانی را.

سهیل قربانی بازدید : 29 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

نمی دانم چه میخواهم خدایا

به دنبال چه میگردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته ی من

چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان میگریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود میدهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم، که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ی بد نام گفتند

دل من، ای دل دیوانه ی من

که میسوزی از این بیگانگی ها 

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را، بس کن این دیوانگی ها

سهیل قربانی بازدید : 50 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

وزی، مردی خواب عجیبی دید! دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.هنگام، ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و داخل جعبه می گذارند. 

 مرد از فرشته ها پرسید: شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست های مردم را، تحویل می گیریم. 

 مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. 

 مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین میفرستیم.

 مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است!                                                        

مرد با تعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی عده ی بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند:

خدایا شکر       

سهیل قربانی بازدید : 23 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

منم در کلبه ی تنهایی غم

کسی نیست برایم یارو یاور

منم در گوشه ای تنها نشسته

در این جمعم ولی تنها و خسته

همه مردم هستند ظاهرا دوست

رفیق و یاور و همدرد ماأن

ولی دیدی که ناگه خنجر از پشت

برآید بر دل دیوانه وارت

منم در کلبه ی تنهایی غم

که هر روز میشوم تنهاتر من

بذار تنهای تنها من بمانم

که این است سرنوشت روزگارم

سهیل قربانی بازدید : 19 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

در قسمتی از وصیت نامه ی (رابرت ن. تست) این چنین آمده است:

روزی فرا خواهد رسید که جسم ناتوان من، آنجا زیر ملافه ی سفید وپاکیزه ای قرار میگیرد و آدم هایی که سخت مشغول زند هاو مرده ها هستند، از کنارم میگذرند...آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید:(مغز او از کار افتاده است) و به هزاران علت دانسته و ندانسته، زندگیم به نوعی به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکلی مصنوعی و بااستفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید. دوستان من، این را بستر مرگ ندانید، بگذارید آن بستر زندگی بنامم! و بگذارید جسمم، به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشم هایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، لبخند زیبای یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی بدهید که شور عشق را نچشیده است تابفهمد که ضربان نامنظم قلب یعنی چه! خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادفی بیرون کشیده اند، لطفا کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه میکند.

استخوان هایم، عضلات و رشته های اعصابم را بردارید و به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

سلول هایم را بردارید و بگذارید که به رشد خود ادامه دهند؛ تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند فریاد بزند و دخترک ناشنوایی، زمزمه ی باران را روی شیشه ی اتاقش بشنود.

آنچه را در من باقی می ماند، بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گل ها بشکفند.اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید، بگذارید خطاهایم، ضعف هایم و تعصباتم نسبت به همنوعان دفن شود.گناهم را به شیطان و روحم را به دست خدا بسپارید؛ و اگر دوست داشتید، گاهی با انجام عمل خیری و یا با گفتن کلام محبت آمیزی به کسی که نیازمند شماست، یادم کنید.اگر آنچه را گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند.

سهیل قربانی بازدید : 17 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

وقتی که تو 1 ساله بودی، اون (مادر) بهت غذا می داد و تورو می شست و به اصلاح، تر وخشکت می کرد؛  توهم با گریه و اذیت کردن در تمام شب، از اون تشکر می کردی.

وقتی که تو 2 ساله بودی، اون بهت یاد داد تا چه جوری راه بری؛ تو هم این طور ازش تشکر می کردی که وقتی صدات می زد، محل نمی گذاشتی و فرار می کردی.

وقتی که تو 3 ساله بودی، اون با عشق تمام، غذایت را آماده می کرد؛ تو هم با ریختن غذا در کف اتاق، ازش تشکر می کردی.

وقتی که تو 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید؛ تو هم با رنگ کردن میز و دیوار؛ ازش تشکر کردی تا نشون بدی چقد هنرمندی.

وقتی که 5 ساله بودی، اون لباس تمیز و شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری؛ تو هم با انداختن خودت توی خاک و گل، ازش تشکر کردی.

وقتی که 6 ساله بودی، اون تورو تا مدرسه ات همراهی می کرد؛ تو هم با فریاد زدن:( من نمیخوام برم!) ازش تشکر می کردی.

وقتی که 7 ساله بودی، اون برات وسایل بازی خرید؛ تو هم با پرت کردن توپ به پنجره ی همسایه، ازش تشکر کردی.

وقتی که 8 ساله بودی، اون برات بستنی می خرید؛ تو هم با چکوندن بستنی به روی تمام لباست، ازش تشکر می کردی.

وقتی که 9 ساله بودی، اون هزینه ی کلاس های فوق برنامه تورو پرداخت؛ تو هم بدون زحمت دادن به خودت برای یادگیری، ازش تشکر کردی و بجاش فقط فکر مسخره بازی بودی.

وقتی که 10 ساله بودی، اون تمام روز رو معطل تو بود و رانندگی کرد تا تورو از تمرین فوتبال به کلاس تقویتی و از اونجا به جشن تولد دوستت ببره؛ تو هم با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی، ازش تشکر کردی.

وقتی که 11 ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد؛ تو هم ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه و بگذاره که راحت باشین و این جوری ازش تشکر کردی.

وقتی که 12 ساله بودی، اون تورو از تماشای بعضی برنامه های تلویزیون بر حذر داشت؛ تو هم صبر کردی تا از خونه بیرون بره و کار خودت رو بکنی و این جوری ازش تشکر کردی.

وقتی که 13 ساله بودی، اون بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی؛ تو هم با گفتن:( تو سلیقه نداری، من هرجور که راحتم زندگی میکنم.) ازش تشکر کردی.

وقتی که 14 ساله بودی، اون هزینه ی اردوی یک ماهه تابستان رو برات پرداخت کرد؛ تو هم با فراموش کردن یک تلفن زدن یا نوشتن یک نامه ی ساده، ازش تشکر کردی.

وقتی که 15 ساله بودی، اون از سر کار برمی گشت و می خواست تورو در آغوش بگیره و ابراز محبت کنه؛ تو هم با قفل کردن در اتاقت نمی گذاشتی که وارد بشه و این جوری ازش تشکر می کردی که خستگیش حسابی در بره!

وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت یاد داد که چطوری ماشین برونی؛ تو هم هر وقت که می تونستی ماشینش رو بر می داشتی و می رفتی و بعضی وقت ها هم خردش می کردی.

وقتی که 17 ساله بودی، اون منتظر یه تماس مهم بود، تو هم تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و این جوری ازش تشکر کردی.

وقتی که 18 ساله بودی، اون در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت از خوشحالی گریه می کرد؛ تو هم به خاطر این همه زحمتی که برات کشیده بود، تا تموم شدن جشن، پیش مادرت نیومدی.

وقتی که 19 ساله بودی، اون شهریه ی دانشگاهت رو پرداخت. همچنین، تورو تا دانشگاه رسوند و وسایلت رو هم حمل کرد؛ تو هم به خاطر اینکه نمی خواستی بهت بگی بچه مامانی، با گفتن یه خداحافظ خشک و خالی، بیرون خوابگاه ازش جدا شدی و اون همون جا خشکش زد.

وقتی که 20 ساله بودی، اون ازت پرسید که آیا شخص خاصی برای ازدواج مد نظرت هست؟ تو هم با گفتن:( به تو ربطی نداره! من خودم بلدم واسه ی زندگیم تصمیم بگیرم!) ازش تشکر کردی.

وقتی که تو 21 ساله بودی، اون بهت پیشنهاد یک برنامه ی خوب برای آینده ات داد؛ تو هم با گفتن:( من نمی خوام مثل تو باشم، فکرای تو قدیمی است و دنیا عوض شده) ازش تشکر کردی.

وقتی که تو 22 ساله بودی، اون تورو در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت؛ تو هم ازش پرسیدی:( هزینه ی سفر به اروپا رو برام تهیه می کنی؟)

وقتی که 23 ساله بودی، اون برای اولین آپارتمانت، به جای کادو، یه عالمه اثاثیه منزل خرید؛ تو هم پیش دوستانت گفتی:( اون اثاثیه ها چقد زشتن.)

وقتی که 24 ساله بودی، اون دارایی های تورو دید و در مورد اینکه در آینده می خوای با اونها چی کار کنی ازت سوال کرد، تو هم چون دیگه هیکلت بزرگتر از اون شده بود، با دریدگی و صدایی که ناشی از خشم بود، فریاد زدی:( مادررر، لطفا تو کار من دخالت نکنید! اعصاب ندارم!)

وقتی که 25 ساله بودی، اون کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی و در حالی که گریه می کرد، بهت گفت:(دلم برات خیلی تنگ میشه...) تو هم بجاش یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی که مادرت مزاحمت نباشه.

وقتی که 30 ساله بودی، اون از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد؛ تو هم با گفتن این جمله، ازش تشکر کردی:( همه چیز دیگه تغییر کرده.) و چون خانومت می خواست بره پارک، فوری تلفن رو قطع کردی.

وقتی که 40 ساله بودی، اون بهت زنگ زد تا سالگرد فوت پدرت رو بهت یادآوری کنه؛ تو هم با گفتن:(من الان خیلی گرفتارم) ازش تشکر کردی و بهش تسلیت گفتی.

وقتی که 50 ساله بودی، اون دیگه خیلی پیر و مریض شده بود و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت؛ تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی.

و سپس....

یک روز بهت می گن مادرت در تنهایی مرده و چند روز بعد از مرگش، جنازه ی بو گرفته ی اون رو، زن همسایه ها پیدا کردن و تو....و تو راحت می شی؛ اما تمام کارهایی که تو در حق مادرت انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاید؛ چون دیگه کسی نیست که فقط به خاطر خودت، نه به خاطر چیزهای دیگه،  تورو از صمیم قلب دوست داشته باشه.

اگه مادرت هنوز زنده است، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی و اگه زنده نیست، محبت های بی دریغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر و از خدا بخواه که اون رو بیامرزه.

همیشه  به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی؛ چون در طول عمرت فقط یک مادر داری، ولی هزاران دوست،  هزاران فرصت تفریح، هزاران ساعت وقت برای کارهای دیگه و....

امروز وقتی مادرم رو دیدم، روش رو می بوسم و بهش می گم:

دوستت دارم مادر خوب و مهربانم

سهیل قربانی بازدید : 50 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد. مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه (یکی طلا و دیگری نقره) به او نشان می دادند، اما ملانصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب می کرد!

این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز، گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به اون نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب میکرد.

تا اینکه که مرد مهربانی از دیدن این صحنه ناراحت شد. در گوشه ی میدان به سراغ ملا رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این جوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.

ملانصرالدین به آن مرد لبخند مهربانی زد و پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه ی طلا را بردارم، دیگر پول به من نمی دهند تا ثابت کنند که من احمقم! شما نمی دانید تا به حال با این تظاهر چه قدر پول گیر آوردم!!

نتیجه:

      اگر کاری که می کنید هوشمندانه باشد، اشکالی ندارد که شما را 

      احمق بدانند!

سهیل قربانی بازدید : 48 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

تو را من چشم در راهم شبا هنگام

که می گیرند در شاخ (تلاجن) سایه ها رنگ سیاهی

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم.

 

شبا هنگام، در آن دم، که برجا، دره ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

درآن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،

گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛

تو را من چشم در راهم.

کلبه ی تنهایی

درباره ما
Profile Pic
سلامی گرم به دوستانی عزیز خیلی خوش اومدید... در این وب سایت باید حرف دلتو بزنی چون این جا همه باصفا هستن...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما از چه نوع مطالبی بیشتر خوشتان میاید؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 87
  • بازدید کلی : 1,678
  • کدهای اختصاصی

    ابزار هدایت به بالای صفحه